پیش از اینها ... مرحوم دکتر قیصر امینپور
پیش از اینها فكر میكردم خدا
خانهای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصهها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایههای برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه، برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، صدای خندهاش
سیل و طوفان، نعره توفندهاش
دكمه پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
هیچكس از جای او آگاه نیست
هیچكس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بیرحم بود و خشمگین
خانهاش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود میگفتند: این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت میكند
تا شدی نزدیك، دورت میكند
كج گشودی دست، سنگت میكند
كج نهادی پای، لنگت میكند
تا خطا كردی عذابت میكند
در میان آتش آبت میكند ...
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان شعلههای آتشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم بارانِ گُرز آتشین
محو میشد نعرههایم، بیصدا
در طنین خندهی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میكردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خندهای بیحوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود
*****
تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر این جا كجاست؟
گفت: این جا خانهی خوب خداست!
گفت: این جا میشود یك لحظه ماند
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست ورویی تازه كرد
با دل خود، گفتوگویی تازه كرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانهاش این جاست، این جا، در زمین؟
گفت آری، خانهی او بیریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بیكینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست، خشم و روشنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست
حالتی از مهربانیهای اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهرِ مهربانِ مادر است
دوستی را دوست، معنی میدهد
قهر هم با دوست، معنی میدهد
هیچکس با دشمن خود قهر نیست
قهریِ او هم نشانِ دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این، با این
دوست باشم، دوست،پاک و بیریا
میتوان با این خدا پرواز كرد
سفرهی دل را برایش باز كرد
میتوان دربارهی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
میتوان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
میتوان مثل علفها حرف زد
با زبان بیالفبا حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان دربارهی هر چیز گفت
میشود شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
«پیش از اینها فكر میكردم خدا
:: بازدید از این مطلب : 1438
|
امتیاز مطلب : 78
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25