با تو بودم و نبودم !!! چرا که همیشه از دور به تو نگریستم ... اما تو من بودی!!!!
با تو بال و پری یافتم به وسعت تمامی دشتها ... با تو در آبی ها غرق شدم و رویایی بهشت وار را دیدم... با تو لذتی را بردم که دیگر باری برایش نخواهد بود ...
سنگینی غم دوری ات فراغ بالی عطا کرد ، پرگشایم تا انتهای شب، تا سحرگاه!!! فاصله ها به هیچ بدل شدند آن هنگام که از بالا نگریستم و من لبخند زدم چرا که خورشید در حال طلوع بود...
خورشید در حال طلوع بود و نسیم سحرگاه جانی تازه به کالبد فرسوده ام ، که فرتوت از سفری بی پایان بود، بخشید!!! انوار طلایی خورشید سیاهی شب را می شکافتند و من به همگان سلام گفتم ... به عاشقان خسته مژده شکفتن نیلوفر آبی دادم و دست به دستشان دادم برای فرو ریختن حلقه همیشگی عادتها !!!!
بشارتی بس عظیم در هر سحر است اما این سحرگاه... از پس شب زنده داری هزارساله، نوایی بس آسمانی را در بطن خویش دارد...
شوریدگی است، آشفته حالی است ... می دانم !!! از این سینه هوایت برون نخواهد شد، چرا که سرمستم از یاد تو !!! چرا که پایان این انتظار، دشنه ای است آغشته به خونم تا با حیاتی دیگر دوباره عاشق شوم !!! که هر مرگ حیاتی بس عظیم تر است !!!!
:: بازدید از این مطلب : 1413
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7