شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود ...
نوشته شده توسط : nahal

شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشیار مى‌شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود. یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک‌تر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنودشوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک  در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودىوقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز توهمیشه در کنارم هستى. ومى‌دونى چى می‌خوام بگم؟
مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: چى مى‌خواى بگى عزیزم؟

شوهر مریم گفت: فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى میاره





:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 10 اسفند 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: